- جمعه ۱۱ آبان ۹۷
از سنین خیلی پایین علاقه بسیار به نوشتن داشتم. حتی زمانی که مدرسه نرفته بودم و سواد خواندن و نوشتن نداشتم، دفتر خاطرات برای خودم درست کرده بودم و به مادرم میگفتم تا برایم بنویسد.
بعد تر که به مدرسه رفتم و نوشتن را یاد گرفتم، نقاشی های کودکانه ام را با نوشتن داستان هایی که گاه برایم روایت کرده بودند و گاه خودم و دنیای کودکانه ام خالق آن ها بودیم، همراه میکردم. آن زمان نوشتن همین داستان هایی که توی سرم میآمد به مراتب برایم مهم تر بود از درس و مشق و این مسایل. همیشه آخر شب که میشد، ساعت های یک و دو تازه تکالیف مدرسه ام را به یاد میآوردم.
بزرگ تر شدم و نوشتن، جزء جداییناپذیر شخصیت من شده بود. همین که با اینترنت آشنا شدم، شروع کردم به وبلاگ نویسی. آن روز ها که سیزده چهارده سالم بود و در مقطع راهنمایی نظام قدیم تحصیل میکردم.
سنم بالا تر رفت و نوشتن شد شغل من.
راستش در همه این روز هایی که از نوشتن اولین کلمات زندگی ام میگذرد، کم تر چیزی بوده که از نوشتن برایم پر اهمیت تر بوده باشد. اصلن یک جور وسواس داشتم و دارم که گویی اگر افکار و احساساتم را ننویسم، فرار میکنند و دیگر نمیتوان آن ها را ثبت کرد. این علاقه ام به ثبت کردن هم یک جور بیماری است. تا حدی که وقتی تنها هستم، ناخودآگاه توی ذهنم قلم به دست میگیرم و کلمات را پشت سر هم میچینم و به خاطر نگه میسپارم تا در فرصت مناسب یادداشت کنم.
همه این ها را گفتم که بدانید با چه جور موجودی طرف هستید.
بعد از مدت ها تصمیم گرفته ام دوباره وبلاگ بنویسم. اما فضای وبلاگ نویسی امروز، دیگر رونقی ندارد. وبلاگ ها نه نویسنده چندان دارند و نه خواننده. به جایش، شایعات و مطالب زرد و نقل قول های جعلی در تلگرام، و فیلم های ایرج ملکی و وحید خزایی در اینستاگرام، تا دلتان بخواهد مخاطب دارند. ما که بخیل نیستیم. نوش جانشان!
در کل اینکه از امروز میهمان جدید بیان هستم و قصد دارم اینجا بنویسم و دوست هم دارم فضای گفتوگو به وجود بیاید و نظرات مخاطبانم را هم بدانم. خودم هم بی رو دربایستی پای مطالبی که میخوانم نظر میگذارم.
همین!
- ۲۳۸